Skip to main content

آشفتگی شاخ و دمب ندارد. نوعی از شفتگی را همراه خود می‌آورد که باعث می‌شود آدمی احساس آب رفتگی یا له شدگی یا شاید هم بی عرضگی کند. دست می‌گذارد روی نقاط حساس آدمی، جوری که کسی نمی‌داند آیا قرار است به او آسیب بزند یا می‌خواهد احساس ارضا شدن برایش بیافریند، زن و مرد هم ندارد. این ندانستن خودش هم آشفتگی است. نمی‌دانی، بسیاری از چیزهایی که تاکنون برایت از آب هم زلال‌تر و روشن‌تر بوده‌اند ناگهانی گم و گور و ناپدید می‌شوند و آدمی می‌ماند و جزیره‌ی سرگردانی. حالا کجا بروی، چه چیزهایی برداری و کوله‌ت را سنگین ببندی یا سبک، یادگاری و نوشته‌ای از خود به جا بگذاری یا نگذاری و دیگران را خبر بدهی از رفتنت یا نرفتنت یا خبر ندهی و چیزهای بی‌شمار دیگری که نمی‌دانی.

او هم نمی‌دانست. دچار شده بود. هرچند باور داشت معنای حقیقی واژه‌ی دچار برای عاشقی، برای دلدادگی و چیزی فراتر از دلدادگی است، برای آن فراتر از دلدادگی که واژه‌ای برایش نیست، اما این بار برای آشفتگی به کارش می‌برد و خود را دچار آشفتگی می‌دانست و این شاید تنها چیزی بود که می‌دانست. صبح‌ها از خواب بیدار شدن برایش سخت بود، بیدار که می‌شد از تخت بیرون آمدن سخت‌تر بود، بعد، از خانه بیرون زدن سختش می‌شد، بیرون که می‌زد انگار از جهنم بیرون زده باشد، دیگر دلش خانه و تختش را نمی‌خواست، هرچند بیرون بودن هم سختش بود، دیدن شهر و مردمانش سخت بود، حرف زدن سخت بود، حرف نزدن سخت بود. کجا باید می‌رفت را نمی‌دانست و تنها خودش را به عادت سلول‌های خاکستری مغزش می‌سپرد و ناگاه می‌دید که سر از محل کارش درآورده، هرچند دلش نمی خواست سر کار برود، اما کجای دیگری باید می‌رفت، نمی دانست. حتا نمی‌دانست چرا سر کار می‌رود. یا چرا نرود؟ بعد سر کار باز هم خودش را به کلیشه‌ها می‌سپرد، خنده‌های الکی، ارتباطات بی دلیل با همکاران، درگیری‌ها و بحث‌های بی ارزش، سکوت‌های سیاست‌مدارانه، حرف‌های ناواقعی، کارهای بیهوده و تهش هم نگاه‌های بی‌شماری که نه تنها او که همگی به ساعت‌ها داشتند. گاهی فکر می‌کرد که ساعت‌ها تنها همراه واقعی و دوستش سر کار بودند. هرچند دوستی خاله خرسه بود، می‌رفتند تا عمرش بگذرد، تا بیهودگی‌هایی که داشت بگذرند.

زیاد فکر می‌کرد، باور داشت مغز و فکرش تندتر از هر کنش و واکنشی که داشت کار می‌کردند و همین باعث می‌شد پریشانی و بی‌حوصلگی و آشفتگی روزهایش را با فکر کردن، فکر کردن و فکر کردن سپری کند و از فکر کردن هم بدش بیاید. از طرفی سر کار نمی‌توانست جلوی فکر کردنش را بگیرد و دوست نداشت که ساعت‌ها بگذرند؛ و حس بیهودگی و آشفتگی‌اش را بیشتر کنند. کار که تمام می‌شد دوست نداشت از جایش بلند شود، خستگی و رخوت را ترجیح می‌داد همان جا بکُشد، اما مگر می‌شد؟ نمی‌شد و در نتیجه از جایش خسته بلند می‌شد و بیرون می‌زد. کجا باید می‌رفت؟ دیگر مهم نبود، روزمرگی دیگری ساعت‌های پایانی روزش را آشفته کرده بود. حس شفتگی و له‌شدگی داشت. کجا قرار بود که زندگی‌اش این‌گونه باشد، کجای تصوراتش را این چنین خموده ساخته بود، آرزوها و خیال‌هایش را کجا از دست داده بود.

نمی‌دانست، چیزی نمی‌دانست جز آن که روزی دیگر گذشته بود و او هنوز دچارش مانده بود. می‌گفت دچار آشفتگی شده، هرچند باور داشت واژه‌ی دچار تنها هنگامی معنا می‌یابد که برای آن فراتر از دلدادگی که واژه‌ای برایش نیست به کار برود، برای هنگامی که بگوید من دچارش شده‌ام و این “ش” ِ تهِ دچار، یک نفر باشد. شاید هم آشفتگی نام دیگر آن یک نفر بود، آن “ش”. این طوری می‌توان جای دچار، آشفته را هم به کار برد و گفت آشفته‌ش شده‌م.

شب‌ها که به خانه می‌رفت، تنها عضو بدنش که میان آشفتگی‌هایش هنوز تلاش می‌کرد که از کار نیافتد، مغزش بود، تنها عضو بدنش که هنوز از روزمرگی و آشفتگی‌اش فرار می‌کرد و تن به زود خوابیدن و شفتگی نمی‌داد. دراز روی تختش بیدار می‌ماند و فکر می‌کرد. یکی از سخت‌ترین بخش‌های هر روزش همین بخش بود، تا فردا باز، بیدار شدن سخت‌ترش بیاید.

۱۲:۲۲ نیمروز ۴ اسفند ۹۴ خورشیدی | خ سهروردی

بابک نوین | Babak Novin