زن، بخش فراموش شدهی بیشتر اساطیر و نوشتههای تاریخی جهان است. دستکم، تا جایی که من خوانده و شنیده و پژوهش کردهام که اینگونه بوده است. این دریافت من از اساطیر و تاریخ، و داستانی دیگر که آن روزها در ذهنم شکل گرفته بود، مرا وا داشت تا پس از نوشتن داستانهایی کوتاه و ناتمام، این بار نخستین رمانم – هنگام پایان – را بنویسم. (سال ۸۹-۱۳۸۸)
از متن:
درست به هنگامی فکر کن که همه چیز پایان میگیره، همهی خاطرات، همهی روزا، همهی خوشیها و شاید اندوههایی که داشتی و کشیدی، همهی یادگارهایی که از یه مدت از زندگی داشتی، یه مدت بلند بلند یا شاید هم کوتاه. درست به هنگامی فکر کن که میفهمی پایان همهی رویاهاته. پایان همهی آرزوها و چیزهایی که ساخته بودی یا میخواستی بسازی. هنگامی که باید بیخیال همه چی بشی، بیخیال همه حرفایی که زدی یا نزده مونده، بیخیال همهی لحظههایی که زندگی کردی و یا خواسته یا ناخواسته انتخاب کردی که زندگی نکنی، یا نتونستی زندگی کنی و حالا برات حسرت شده، بیخیال همهی فرصتهایی که داشتی و داری. پایان موندن، پایان رفتن، پایان همراه شدن و همراه داشتن. پایان خندهها و گریهها، پایان شبها و روزهایی که داشتی، یا میتونستی داشته باشی. پایان آرزوها، پایان یه هستی، پایان یه دنیا، پایان یه آدم