تاکنون نشده بود که بخواهم داستان نویسندگی خود را بنویسم. شاید چون همیشه موضوعات جذاب دیگری پیرامونم بودهاند و مرا وسوسه کردهاند که زودتر سراغ آنها بروم. هرچند کار من نویسنده جذاب کردن و خیال ساختن و جور دیگر دیدن و نشان دادن است، با هر شخصیت داستان، زندگیای تازه و متفاوت را تجربه کردن است. حتا اگر این شخصیت داستان، خودم باشم.
فکر میکنم حالا وقتش رسیده که برای لحظاتی خودم شخصیت داستان بشوم و کمی خود گذشتهم را زندگی کنم و جذابتر نشان دهم.
یادم میآید از کودکی کتاب خواندن دوست داشتم. در خردسالی کتابخانهی کوچکی داشتم که در آغاز آن را با ۵ کتاب راهاندازی کردم و آنجا حتا به دوستانم هم کتاب کرایه میدادم. خواهران و مادرم هم همواره بر کتابهایش میافزودند و من بیشتر از کتاب لذت میبردم. درست یادم نیست چند ساله بودم، شاید ۹ سال داشتم و دیگر میتوانستم بنویسم و بخوانم. روزی همراه سولماز، پشتبام خانه بودیم و از هوا لذت میبردیم. آن زمان آنتنهای تلویزیونی غولهای بزرگی بودند که در میانهی شاخکهای عجیب و غریب اما زپرتیشان، قلبی رنگی، جعبهی پلاستیکی خستهای بود که سیمی جادویی از آن بیرون میآمد و برنامه کودکهای خوب همراهش میآورد: پسرکی که آن زمان فکر میکردم لخت شده و از راه رفتن جلوی پردهی قرمز رنگ هرگز خسته نمیشود، مدرسهی موشها، چاق و لاغر، کلاهقرمزی و پسرخاله، خونهی مادربزرگه، دون دون، چوبین، گوریلانگوری، زیزیگولو آسیپاسی دراکوتا تابهتا (درازکوتاه تابهتا)، زبل خان، و همهی روزهای جهانی کودک که صبح تا شبش کارتون و برنامهی کودک بود. اما میان هیچ کدام از آنها داستان آدم فضایی که دماغ نداشته باشد نبود.
این شخصیتی بود که من همان روز در پشت بام از خیال کودکیهایم ساختم. روز پیشش آنتن قدیمی پیر را با یک مدل نو و تر و تازهای عوض کرده بودیم تا شاید برفکهای تلویزیون ما صبر کنند تا زمستان شود و سپس برای بازی بیایند. آنتن پیر قدیمی گوشهای از پشت بام مانده بود و از قضا جعبهی رنگیش، قلبش، شکسته شده و به با ارزشی جعبه سیاه هواپیما، روی زمین افتاده بود. خم شدم و بر داشتمش. انگار گوهر تاریخی گمشدهای یافته بودم. با تعجب نگاهش میکردم. چیزی در آن بود، یک سنگینی ویژه، ناراحتی و غمی که تا آن روز در زندگیم نفهمیده بودم. آنتن شکسته و مرده بود، قلبش دو پاره شده بود و روی زمین تنها افتاده بود. اما نه، هیچ کس نمیدانست و من هم همان زمان کشف کردم که او آنتن نبوده، که اصلن چیزی به نام آنتن نداریم، ینی داریم، اما آنتنها، آدم فضاییهایی هستند که روی زمین آمدهاند و خود را شکل آنتنها کردهاند تا ما بتوانیم کارتونها و برنامههایشان را ببینیم و لذت ببریم و زندگی و زبان آنها را یاد بگیریم و بعدترش بتوانیم با آنها ارتباط برقرار کنیم و این بار ما به فضا برویم.
و اکنون یک آدم فضایی بخشنده و مهربان، شکسته و مرده بود و قلبش در دستان من نمیتپید. نگاهش کردم. مستطیل پورتره بود، دو سوراخ غمزده بالایش داشت، پایینش چیزی شبیه گردن، نیم استوانهی نحیف کوچکی بود و میانش، درزی چروکیده که مانند دهانی میمانست و چهرهی آدم فضایی را روی قلبش نشان میداد. آخر آدم فضاییهای آنتنی، نمیتوانستند جز سیم و شاخک و یک جعبه جای دیگری داشته باشند و از اینرو قلب و چهرهیشان یک جا بود. همه چیز درست بود و جور در میآمد، اما دماغ نداشت. نمیشد که، پس چه طور میخواست بوی هندوانهی خنک عصر تابستان را بشنود؟ یا بدون بوی چمنهای پارک پرواز چه طور میشد با هیجان دوید و هِد زد و بعدش روی زمین غلتید؟ یا مثلن صبحهای اردیبهشت، بدون بوی باهارنارنج، مگر میشد پس از بیدار شدن از خواب، باز دوباره به خواب رفت؟ بغضم گرفته بود، باورم نمیشد که این آدم فضاییهای مهربان چه طور توانسته بودند بدون چنین لذتهایی آن همه سال روی زمین زندگی کنند. نمیدانستم آیا کلن بی دماغ بودند یا به خاطر ما آدمها و آنتن شدن، از دماغ خود صرف نظر کرده بودند.
عذاب وجدان گرفته بودم و از این ستم، داشتم میترسیدم که سولماز صدایم زد و گفت چرا در آن در جعبهی مرکزی آنتن خیره ماندهم. کمی ناچاره بودم اما خود را جمع و جور کردم و برایش توضیح دادم که آن جعبه میتواند صورت یک آدم فضایی باشد، با دو چشم و گردنی نازکتر از مو و دهانی گشاد، و البته بدون دماغ. از خیالم بیشتر از این نگفتم، نباید راز آنتنها را ساده و بدون فکر لو میدادم، شاید به خطر میافتادند. سولماز خندهاش گرفت و از خلاقیتم تعریف کرد. البته من که آن زمان درست نمیدانستم خلاقیت چیست، اما فهمیدم دارد از من تعریف میکند. اما در ادامه چیزی گفت که همان یک جمله، برای من مسیری تازه در زندگیم گشود. مسیری که در آن خودش و سوزان، تا سالها با کتاب خریدن برایم، همراهیام کردند. آن روز سولماز خندید و از خلاقیتم تعریف کرد و گفت که من میتوانم داستان آن آدم فضایی را بنویسم و روزی نویسندهای بزرگ شوم. چند ماه بعدش هم کتاب آقای هنشاو عزیز را به من کادو داد تا نوشتن را آغاز کنم.
هرچند، پس از سالها، نزدیک ۲۰ سال، امروز بار نخستی است که دارم راز آدم فضاییهای آنتنی دوست داشتنی و عزیزم، (آدمی فراتر از فضا، موجود خیالی کودکیهایم که چند سال بعدش در پشت بام دیدار واقعی داشتیم) را لو میدهم، اما آن روز راه من برای لو دادن داستانها و نوشتن آغاز شد. آدم فضایی بی دماغ خیال من یا همان آنتن شما، این بار جای کارتون، ارتباط و راهی تازه برایم ساخت تا با تلنگر سولماز، دنیایی تازه را بسازم. تا نوشتن را آغاز و دنبال کنم و همهی این سالها، از نوشتن لذت ببرم و رمان و داستان کوتاه و شعروارههایی بنویسم. نمیدانم، شاید نویسنده شدهم، شاید روزی نویسندهای بزرگ هم بشوم.
روزی داستان آدم فضایی بی دماغم را که سالهاست در ذهنم میپرورانم و فقط روی کاغذ نیاوردهم، مینویسم. روزی همه میفهمند آدم فضاییها چه موجودات دوست داشتنی هستند و دیگر با آنتنها مهربان خواهند بود. روزی همه میفهمند که بدون دماغ زندگی کردن، بدون بوییدن باهارنارنج اردیبهشت، بدون بوییدن سیب وحشی بو داده شده در پاییز، بدون نفس کشیدن بوی دلبر، زندگی خیلی سخت میشود، خیلی، خیلی زیاد.
۲:۵۲ نیمه شب – شنبه ۶ دی (یک شنبه ۷ دی) ۱۳۹۴ خورشیدی | اتاق سبز