Skip to main content

نقدی بر فیلم ماجرای نیمروز

فیلمنامه: محمد‌حسین مهدویان و ابراهیم امینی
کارگردان: محمد‌حسین مهدویان
مدیر فیلمبرداری: هادی بهروز
تهیه کننده: سید محمود رضوی

#هشدار
این متن لو دهنده‌ی فیلم می‌باشد، در صورتی که می‌خواهید پیش از دیدن فیلم ماجرای آن را ندانید، شاید بهتر باشد این را نخوانید.

ماجرای نیمروز برای من درست به مانند نامش نیم روز بود، نیم روز از واقعیت و نیم روز از رخدادهایی که از سال ۶۰ (زمان رخداد فیلم) تاکنون در جامعه داشته‌ایم. برای آنانی که این فیلم را هنوز ندیده‌اند یا نشنیده‌اند بگویم که فیلم بر پایه‌ی واقعیت و ترورهای سازمان مجاهدین خلق در سال ۶۰ ساخته شده‌است. ماجرای نیمروز با صحنه‌ای کمتر دیده شده در رسانه‌های عمومی کشور آغاز می‌شود و این می‌تواند بازی خوب نویسنده/کارگردان برای جذب بیننده در آغاز باشد: در شلوغی درگیری‌های آغاز سال ۶۰ و در برابر فضای پر تنش دانشگاه تهران که محل برخورد دو طرف درگیری‌هاست، پیکانی ترمز می‌زند و «دختری» محجبه و پسری بلندگو به دست روی سقف آن می‌روند و دختر بیانیه‌ی سازمان مجاهدین را می‌خواند. سپس مردی به سوی او حمله‌ور می‌شود و درگیری‌ها فیزیکی و شدید می‌شود، صدای تیراندازی و جیغ و داد می‌آید و ماشینی منفجر می‌شود و همه چیز به هم می‌ریزد. همه در حال فرار هستند به جز مردی دوربین به دست که همه‌ی مدت در حال عکاسی بوده.

این آغاز خوب نوید یک داستان روایی پر هیجان را می‌دهد و چون قرار است روایت کننده‌ی واقعیتی از انقلابی باشد که پس از ۳۷ سال هنوز زوایای ناگفته‌ای دارد، بیننده را همراه و کنجکاو می‌کند. در ادامه تلاش می‌شود این روند حفظ شود، هرچند به باور من هرچه بیشتر پیش می‌رود، بیشتر به فیلم‌های اکشن شبیه می‌شود تا بخواهد راوی ناگفته‌ها باشد. در اصل نویسنده با زیرکی تلاش می‌کند داستان را جوری بپردازد که در پایان بیننده روایت غالب را آن چیزی درک کند که باور نویسنده/کارگردان است. اما با این حال، فیلم‌نامه‌ی ماجرای نیمروز ضعف دارد و تلاش شده با هیجانی کردن فضای بیننده، این ضعف‌ها پوشانده شوند.

این هیجان با کمک حرکت دوربین روی شانه‌های تصویربردار در تصویر هم جاری می‌شود و کارگردان از این شیوه‌ی تصویربرداری برای سرعت دادن به داستان و همراه کردن مخاطب و در نتیجه راحت‌تر عبور کردن از ناگفته‌ها استفاده می‌کند. هرچند از جایی به بعد این روش خسته کننده شده و هرچه به پایان فیلم نزدیک‌تر می‌شویم، این کارکرد را از دست می‌دهد.

اگرچه ما فیلم را از نگاه سوم شخص می‌بینیم و داستان راوی ندارد، اما گروه جوان شش نفره‌ای از نیروهای اطلاعاتی عملیاتی هستند که داستان را پیش می‌برند. انگار نگرانی‌ها و دغدغه‌های هر کدام از اعضای این گروه، بخشی از ذهن و اندیشه‌ی مخاطب را هدف هم‌ذات‌پنداری قرار می‌دهد تا در نهایت مخاطب در هم‌اندیشی درونی خود به باور و جریان فیلم نزدیک شود. تلاش شده تا این گروه جوان چه در ادبیات و گفتار و باورها و چه در پوشش و لباس و تیپ چهره، گوناگونی داشته باشند و نمادی از گوناگونی اندیشه‌ها باشند، اندیشه‌هایی که در نهایت همگی پایبند انقلاب و حکومت تازه تاسیس شده هستند. این شخصیت‌پردازی‌ها در آغاز خوب هستند، اما در روند فیلم، نویسنده برای پیش بردن داستان و رسیدن به روایت مقصود، شخصیت‌ها را غیرواقعی یا کلیشه‌ای بازی می‌دهد. جاهایی هم غیرحرفه‌ای و یا بی‌هوا عناصر داستان را سر هم می‌کند؛ مانند به حرف آمدن ناگهانی یکی از متهمان در اوج درماندگی تیم اطلاعاتی که خانه‌ی سرکرده‌ی سازمان مجاهدین را لو می‌دهد، با این استدلال که پس از ۱۸۴ روز بازداشت فهمیده که می‌تواند اعتماد کند و پشیمان شده و به حرف آمده. و برخوردها به گونه‌ای است که انگار این ۱۸۴ روز در مهمانی بوده (بدون این بخش داستان، فیلم را نمی‌شد ادامه و پایان داد).

هرچند قهرمان‌های داستان در آغاز فهمیدنی به نظر می‌آیند، اما کارگردان آن قدر تند و هیجانی فیلم را پیش برده که کمتر می‌توان روند آنها را درک کرد. مسعود که چهره‌ش بیشتر به چپ‌ها می‌خورد، نگران عدالت در برخورد با متهمان است، در برابر «پیش‌دستی مقابل سمپات‌های مجاهد»، می‌ایستد، در برابر اصرار رییس تیم برای عجله، زمان بیشتری می‌خواهد تا حق‌کشی نشود و اطلاعات را تکمیل کند، در برابر کمال (دیگر عضو تیم) که با خشونت و کتک می‌خواهد متهم/مجرمی که کودکی را در خیابان ترور کرده را به حرف بیاورد، می‌ایستد، و در برابر دادستان لاجوردی که اصرار به ارسال هرچه زودتر پرونده‌ها به دادگاه‌ها دارد، ایستادگی می‌کند و می‌گوید که آن بدبخت‌ها (متهمان سازمان مجاهدین خلق) همگی قربانی هستند و شما می‌خواهید زودتر اعدامشان کنید (بفرستیدشان سینه‌ی دیوار). هرچند همین مسعود پس از رویارویی با جنازه‌ی پوست کنده شده‌ی سوزانده شده‌ی برادر خود در نیمه‌ی دوم فیلم، انگار قانع می‌شود که باید تندتر و انقلابی‌تر برخورد کرد (روحیه‌ی کمال) و در واپسین تصمیم‌گیری، بدون بحث و جدل به حمله به خانه‌ی تیمی که حدس می‌زنند عضو ارشد مجاهدین در آن است، رضایت می‌دهد.

کمال را رییس تیم از جبهه‌ی جنگ با عراق به شهر آورده تا مسئول تیم عملیاتی باشد. کسی که هم حواسش به ماه رمضان است و هم به مشروبی که در خانه‌ی توقیف شده – که حالا مرکز عملیاتی شده – مانده. (مشروب حرام و ممنوع شده بود.) در همه‌ی فیلم حرف کمال این است که چرا برخورد نمی‌کنیم و من مرد جنگ و عملیات هستم و چرا من را از جبهه اینجا آوردید و این رییس تیم است که دست‌کم دو بار می‌گوید: «جنگ ما در خیابان‌های تهران با دشمن داخلی کمتر از جنگ با صدام نیست (این حرف از همان جنسی است که من در این سال‌های زندگی‌م بارها از زبان مقام‌های حکومتی در توجیه اقدامات غیرقانونی و امنیتی شنیده‌م.) اما باید حساب شده پیش برویم.»

هرچند همیشه عقب هستند و از آغاز فیلم تا پایان، رییس‌جمهور عزل شده (بنی‌صدر) و رهبر مجاهدین (رجوی) از کشور فرار می‌کنند، نماینده مجلس و امام جمعه‌ی تهران (خامنه‌ای) در بمب‌گذاری دستش از کار می‌افتد، رییس‌جمهور بعدی (رجایی) و نخست‌وزیرش (باهنر)، رییس دیوان عالی کشور و نایب رییس مجلس خبرگان (بهشتی) و اعضای حزب جمهوری اسلامی جداگانه ترور و کشته می‌شوند و مردمان عادی نیز ترور می‌شوند.

ما در فیلم با عناصر درام هم روبه‌رو هستیم، رویارویی عضو تیم اطلاعاتی با معشوقه‌ش که حالا در جبهه‌ی دشمن (مجاهدین) قرار دارد، ترور کودکان، ترور مردم عادی، نفوذ عوامل سازمان مجاهدین تا قلب تیم اطلاعاتی-عملیاتی و گویا دفتر ریاست‌جمهوری (جانشین دبیر شورای عالی امنیت ملی)، قتل دلخراش برادر مسعود، و ناچارگی و درماندگی قهرمانان فیلم (تیم اطلاعاتی).

این روند و دشمن‌های خیابانیِ بدتر از صدام، ما را آماده می‌کنند تا بپذیریم که گویی راه دیگری جز خشونت و برخورد انقلابی نبوده. بدون آن که بدانیم ریشه‌ی ماجرا چیست و چه شده که نیروهای انقلابیِ تا دیروز رفیق، امروز به این دو دستگی و جنگ با هم رسیده‌اند. بدون این که بدانیم پیش از این غائله‌ها چه اتفاقاتی افتاده و نقش این طرف داستان در آن غائله‌ها چه بوده.

و حتا ما را آماده می‌کند تا چنین دیدی را در رخدادهای بعد از سال ۶۰ نیز به کار بگیریم. نگاهی که پس از کشته شدن امثال طالقانی و بهشتی، بیش از گذشته توانست پیش برنده‌ی سیاست‌های حکومت شود.

بخش نگران کننده‌ی این نگرش می‌تواند استفاده از آن برای توجیه رخدادهای بعدی باشد. به قول یکی از دوستانم، این فیلم حتا مقدمه‌ای برای توجیه اعدام‌های دهه‌ی شصت، برخوردهای امنیتی و پلیسی با دانشجویان در ۷۸ و برخورد خشن و تند حکومت با معترضان به تقلب در انتخابات ۸۸ می‌تواند باشد. و به باور یکی دیگر از دوستانم، حتا می‌تواند مقدمه‌ای برای توجیه رفتارهای آتی با دگراندیشان و منتقدان گردد.

من عنوان این نقد را نیم روز از ۳۰ و اندی سال گذاشته‌م، زیرا این فیلم و استدلال‌هایش و پرداختی که به مسایل داشت، تنها به نیم روز از داستان – نیمی از واقعیت – و یک سوی ماجرا پرداخته بود و با نپرداختن به نیم روز دیگر داستان و نگفتن حرف‌ها و ادعای طرف مقابل، فرصت اندیشیدن و داوری درست را از مخاطب گرفته بود. (این سخن من اصلا به معنای دفاع از آن سوی ماجرا نیست)

ماجرای نیمروز برای من هر آن یادآور استدلال‌ها و توجیه‌هایی بود که حکومت برای برخورد با منتقدان و مخالفانش در این سال‌ها داشته است: بی آن که بخواهد حرف آنها را به درستی گوش کند، بدون آن که اشتباهات خود در رده‌های بالا و تاثیر آنها را بپذیرد و جبران کند، بی آن که ضعف شدید خود را در رفع مشکلات و فرهنگ‌سازی بپذیرد، بی آن که بخواهد وجود گوناگونی افکار و باورها را به رسمیت بشناسد و کثرت در عین وحدت را الگو قرار دهد، با نگاهی تمامیت‌خواه، پیش از هر کار دیگری، برخورد امنیتی و خشن را اولویت می‌دهد و شرایط را به جایی می‌رساند که بتواند بر همه‌ی کاستی‌های خودش سرپوش بگذارد، منتقدان را حذف کند، دشمنی‌ها را افزایش دهد و این برخوردها را با استدلال‌هایی همچون امنیت و وجود دشمن داخلی و خارجی توجیه کند. جوری که در میانه‌ی آشوب‌هایی که خاورمیانه را دربرگرفته، جزیره‌ی ثبات بسازد و به آن افتخار هم بکند. جزیره‌ی ثباتی که در آن منتقدان کمتر دیده و شنیده می‌شوند و مخالفان مجبور به سکوت شده‌اند.

جدا از موضوع فیلم باید بگویم به جز چند مورد، بازی‌ها در کل خوب بود. گریم، دکور و صحنه‌ها به واقعیت آن روزها نزدیک بودند. هرچند صحنه‌های مربوط به عملیات مسلحانه را می‌شد خیلی بهتر ساخت.

پ.ن. ممنون از سولماز، نوید، نیما، ریحانه و آذین برای همراهی، گفتگو و هم‌اندیشی پس از فیلم

#سی_سالگی #سی #سی_فیلم_برای_تجربه #ماجرای_نیمروز #نقد #بابک‌نوین #بابک_نوین

بابک نوین | Babak Novin