Skip to main content

چند سالی می‌شد که از جنگ برگشته بود و هرچند فقط چند ماه پایانی جنگ را سرباز شده بود، اما دنیا دیگر برایش رنگارنگی پیشین را نداشت. کسی را نکشته بود، هیچ کدام از دوستانش هم نمرده بودند. می‌گفت زخمی زیاد دیده، اما مرده‌ای ندیده بود، هرچند جوری می‌گفت که انگار به خودش دروغ می‌گوید. به جایش، بسیار از خانه‌ها و آرزوهای ویران شده حرف می‌زد. از شهرهای سوخته. از ترس، از کینه، از دروغ، از ته، از تَهش.

تَهش؟ تَهش هیچی نیست. تا روزی که بفهمی اصلن تَهی وجود ندارد. آغاز همان پایان است و تَهش، باز تویی و تو. تَهش پوچی و گنگی و دلتنگی است.

دست‌هایش را روی سرش گذاشت. پر از غم شده بود و کلافه. دلش سیگار می‌خواست و توی ترک بود. می‌دانست سیگار آرامش نمی‌کند و تنها سردرد و گوش درد برایش می‌آورد. خواست به فردایش فکر کند. از من پرسید “فردا چی می‌شه؟” دوباره پرسید “فرداها چی می‌شه، قراره چی تغییر کنه، قراره چه معجزه‌ای پیش بیاد، مگه معجزه‌ای هم هست، مگه خدایی هم هست؟” گفت “من شرمسارم، من از خودم، از چیزی که هستم، از چیزی که این چند سال شدم، از همه‌ی سال‌های زندگی شرمسارم.”

جنگ سال‌ها بود که از شهر ما به شهری دیگر رفته بود، اما جنگ جنگ است دیگر، مانند باد می‌ماند، فرقی ندارد کدام شهر باشد، فرقی ندارد کجای زمین و برای چه کسی باشد، می‌وزد. جنگ به شهر ما وزیده و رفته بود و جایش را خانه‌های ویرانی گرفته بود که بعضی‌هاشان دیوار نداشتند، بعضی‌هاشان سقف نداشتند، بعضی‌هاشان هم دیگر صاحب و ساکنی نداشتند، آب و برق و گاز و تلفن‌ها هم خانه‌های بسیاری را ترک کرده بودند. خیلی‌هاشان هم خالی از زندگی و امید و خوشی، روزگار می‌گذراندند.

روی پاهایش روی زمین سرد نشست و به دیوار تکیه داد. گفت خیلی خسته شده، گفت از حرف زدن، از امید داشتن، از تصور و از به یاد آوردن خاطرات خسته شده، گفت از دیدن و شنیدن آدم‌ها، از خوردن و نوشیدن، از خوابیدن و بیدار شدن حتا خسته شده. گفت از همه بیشتر، از خودش و از آنچه که هست، از آنچه که سال‌ها ساخته و پرداخته، خسته شده.
گفتم باید برود، گفتم این شهر نکبت‌زده دیگر پذیرای امثال او نیست، گفتم دیگر دوستانش هم، خانواده‌ش هم، آدم‌های تازه هم دوستش ندارند، او را نمی‌خواهند. گفتم باید هرچه زودتر، بدون دقیقه‌ای معطلی از خانه‌ی من بیرون برود، به جایی دور، به شهری دورتر، حتا به جایی که هیچ کس آنجا نباشد برود. گفت خیلی خسته شده و باید استراحت کند. همان‌جا روی زمین سرد دراز کشید و خوابش برد.

حالا که این چنین غریبانه و تنها خوابت برده، بگذار راستش را بگویم، تو آن کهنه سربازی بودی که جنگ را به شهر و خانه‌ی من و خودت آوردی، کسی را نکشتی، از تو کسی هم نمرد، چشم بستی بر سنگِ گورهای من و روزهای من و کسان من، هرچند، در یکی از اتاق‌های سرد خانه‌ی من شب‌ها را روز می‌کردی. شب‌ها از سکوت و خلوتی خانه‌ی من می‌ترسیدی و ترس، درون تو بذر کینه می‌کاشت و کینه‌هایت، روزها دروغ می‌شدند. دروغ‌هایت هم هر روز یک سقف یا دیوار یا ستون از نفرت را بر سر خودت آوار می‌کردند.

راستش را می‌گویم. من از در صلح آمدم، تو اما در درونت با خود به صلح نرسیده بودی و سال‌ها درد در سینه‌ات داشتی. من خواستم آبستن خوشی‌ها شوم، تو مغرور از مردانه‌گی‌ات، شیفته‌ی آرمان‌ها و اوهامت ماندی. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم که من اصلن چیزی نبودم، اما انگار تو ناخواسته خواستی همه چیز باشی و این گونه بود که سرما و سکوت راهی من و خانه‌ی من شد. راستش را بگویم، تو با همه‌ی این ویژگی‌ها تنها از دور زیبا بودی، به مانند تصور احمقانه‌ی پایان خوش یک جنگ، به مانند توهم جاودانگی.

جنگ سال‌ها بود که از من دور مانده بود. اما راست می‌گفتی، تَهش هیچی نیست. تا روزی که بفهمی اصلن تَهی وجود ندارد. آغاز همان پایان است و تَهش، باز تویی و تو. تَهش پوچی و گنگی و دلتنگی است.

تَهش هیچی نیست. هیچ داستانی هم ته ندارد، هیچ داستانی.

بیدار شو، تو به این جا، به هیچ جایی تعلق نداری، باید بروی.

۱۱:۳۷ شب ۱۰ بهمن ۹۴ | اتاق سبز

بابک نوین | Babak Novin