Skip to main content

گاهی نمی‌فهمی و همه چی از همان جا آغاز می‌شود. درست از آنجایی که از نفهمیدن لذت می‌بری و به اشتباه، فکر می‌کنی لذتی که می‌بری، از فهمیدن است، از کشف چیزی نو، از درکی تازه، از عمقی که تاکنون واردش نشده بودی. غرق می‌شوی و بالا و بالاتر می‌روی. انگار به خوانشی کهن یا رازی عجیب از کهکشان رسیده باشی یا به شاخه‌ای از درخت هستی، از مادر زمین پیوند خورده باشی و پس از سال‌ها به جایی رسیده باشی که خانه‌ات است، جای توست، ساخته شده برای توست. جایی که می‌توانی خود را رها کنی و آزاد بشی از هر ترس و از هر نگرانی، از هر درد و از هر دغدغه‌ای. رنگ‌ها برایت ژرف‌تر می‌شوند و صداها رساتر، زمان بی معنا می‌شود و پرواز می‌کنی، میان روزها و سال‌ها و خاطره‌های آمده و نیامده. آمده و نیامده دیگر برایت معنا ندارد و همه‌ی زندگی و بودنت، در برابر چشمانت در یک پازل ساخته می‌شوند و انگار آینه‌ای می‌شوند و تو در آینه تنها خودت را می‌بینی. می‌سازی، این‌بار ورای آینه را، آن سوی بودنت را، نیستی را می‌سازی و از هیچ، از تهی، از عدم، بودن و وجود، می‌آفرینی. حالا تو خدایی، خدا می‌شوی. برای آنی، برای لحظاتی خدا می‌شوی و سپس، در اوج خدا بودن، سقوطت آغاز می‌شود. واپاشی، نابودی و نیستی. این‌جاست که تازه می‌فهمی مدت‌هاست فاجعه کلید خورده است.

دو سال بود فاجعه کلید خورده بود. نزدیک دو سال پیش بود. زندگی داشت مانند روزهای معمولی و البته پرهیاهوی همیشگی می‌گذشت. در سال‌‌های پایانی دهه‌ی سوم زندگی، احساس می‌کردم پخته‌تر شده‌م و قرار است روزهایی تازه و متفاوت از گذشته‌م را تجربه کنم. دیگر دوست نداشتم به عادات و کارهای گذشته‌م ادامه بدهم. چیزهایی که برای مدت‌ها از داشتنشان لذت می‌بردم دیگر برایم حس و حالی نمی‌ساختند و انگار نسبت به تجربه‌های تا آن روزم خنثا و در مواردی حتا دل‌زده بودم. یکی از این مواردِ دل‌زدگی سیگار بود. راستش دیگر به سیگار حسی نداشتم، نه تنها سیگار که هر دودی برایم ناخوشایند شده بود. وقتش رسیده بود که دست بکشم؛ باید از سبک زندگی گذشته‌م دور می‌شدم و تغییر می‌کردم. باید بیشتر از هر زمان دیگری همه چیز را ساده می‌گرفتم و باز از زنده بودن لذت می‌بردم. آغازش سخت بود، اما تغییر کردم. دست از زندگی روزمره‌م کشیدم و سیگار را هم ترک کردم. هرچند برای سه چهار هفته‌ای بداخلاق و عصبی شده بودم، اما حالم خوب بود. حالم خوب‌تر شده بود. پس از یک دهه زندگی کولی‌وارِ پر از چالش، دیگر زمانش را حس می‌کردم، زمان تغییر و کمی آرامش و ثبات بیشتر، زمان ساده گرفتن به خودم. نه تنها سیگار را، بلکه بسیاری از رفتارها و قالب‌های کهنه‌م را هم ترک کردم. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا این که این بار چیزی به سراغم آمد که چند سالی می‌شد دچارش نشده بود. معتاد شدم. پس از ترک بسیاری از داشته‌هایم و رسیدن به حس و حالی خوش و البته خالی، درگیر ماری‌جوانا شدم، دچارش شدم و پس از مدتی کوتاه، معتادش شدم.

نامش ماری بود. بلند می‌خندید و انگار رودی به هیجان می‌آمد. می‌رقصید و انگار بید مجنون در دستگاه ماهور به وزن می‌آمد. نگاه که می‌کرد، چهره‌اش آسمان شب و با چشمان بسته، درخشش آفتاب پشت ابر می‌شد. حرف زدنش شور بود و سکوتش، شوق رسیدن می‌آورد. هرچند سخت و مغرور بود، لجباز و یک‌دنده بود و با کج‌خلقی‌هایش خوب و راحت می‌توانست حرص مرا دربیاورد.

بچه جون صدایش می‌کردم و این بسیار آزارش می‌داد. فکر می‌کرد کوچک حسابش می‌کنم و ناراحت می‌شد اما از سر غروری که داشت، جای دلخوری، مبارزه می‌کرد. دیگر مهم نبود که من باز بچه جون صدایش بزنم یا نه، مرا پدربزرگ می‌نامید و دست هم نمی‌کشید. آن قدر پدربزرگ صدایم زد که حرصم را درآورد و من دیگر جای بچه جون، جَوون صدایش کردم. جَوون خوب بود، هم واکنشی به مبارزه‌ی او بود و این‌گونه من همان پدربزرگ می‌ماندم، و هم هنوز رگه‌هایی از حس بچه گفتنی که نه از سر کوچک شمردنش، که از روی حس از خودم دانستنش داشتم، را در خود داشت. اما جوون خیلی در دهانم راحت و روان نمی‌چرخید. ماری جَوون یک جایش می‌لنگید، موسیقیایی نبود، آوازش نمی‌شد کرد انگار، زیر زبانم آب نمی‌شد. باید آهنگش می‌دادم، کرشمه‌ای لازم بود و آآآآآیی که بالا برود و فرودی نباشد و با هر بار صدا کردنش، بودنش را حس کنم. جوون، جُوآن، جُوانآ، جوانا. ماری جُوانا. خودش بود، خود خودش. دو سال پیش بود که دچارش شدم.

مدت‌ها، شاید چند سالی می‌شد که دچار نشده بودم. دیگر دچار هیچ کسی نمی‌شدم. اصلن انگار تاکنون دچار نشده باشم و ندانم چیست، انگار مرا آدمیت نیامده و دلی نیست تا دستم را بگیرد و سر چشمانی بنشاند و صاحب‌خانه را بخواهد. انگار پدربزرگ به دنیا آمده باشم و از من گذشته باشد. نه، از من نگذشته بود، بیشتر باور داشتم که اصلن برای من ساخته نشده، دلبری و دلدادگی برای کسانی است که قدرش را بدانند، برای کسانی است که ارزشش را بفهمند، برای کسانی است که جان بدهند که آن را که خبر شد خبری باز نیامد. اما این بار دنیا وارونه شده بود. من دچارش شده بودم و این را نه از روز نخستی که دیدمش و خواندمش، که پس از مدت‌ها فهمیدم، زمانی که دیگر کار از کار گذشته بود و …

آدمی گاهی نمی‌فهمد و درست در همان هنگام است که خیلی چیزها آغاز می‌شوند. من دو سال پیش نفهمیدم و همه چیز از همان جا شکل گرفت. همه‌ی این دو سال لذت بردم و روز به روز به این لذت، به این دیوانگی بیشتر خو گرفتم. یکدیگر را می‌دیدیم و حرف می‌زدیم، می‌خندیدیم و میان بحث و گفتگو گاهی دعوا می‌کردیم. روزها می‌گذشتند و بیشتر جفت و جور می‌شدیم و انگار دیگر خانواده بودیم. اما این را نمی‌دانستم. فکر می‌کردم می‌فهمم و دارم همه چیز را کنترل شده مدیریت می‌کنم، فکر می‌کردم نه از سر دچار شدنی که نمی‌دانستم، که از سر تغییر روندها و شیوه و سبک زندگی‌م است که حالم آن‌قدر خوب بود و لذت می‌بردم. دیگر ماری‌جوانا بخشی از زندگی من شده بود، بخشی لازم و کافی، بخشی بی‌حساب و کتاب و ویژه. نه، انگار ماری‌جوانا همه‌ی زندگی من شده بود و من این را نمی‌دانستم. تا روزی که گفت تصمیمش را گرفته و به زودی مهاجرت می‌کند. سرزمین مادری را ترک می‌کند تا جایی دیگر پناهنده‌ی خوشبختی شود و آفتاب زندگی‌ش جای دیگری برآید. آن روز در اوج خوشی، سقوط من آغاز شد.

گاهی داستان‌ها فقط زمانی واقعی و باورپذیر می‌شوند که به پایان نزدیک می‌شوند. داستان ماری‌جوانا از این دسته داستان‌ها بود. ماری‌جوانا دیگر از هر چیزی، از هر لحظه و زمان دیگری از زندگی، از هر بودن و از هر خواستن و از هر داشتنی، واقعی‌تر بود و درست زمانی که خواستم باورش کنم دیدم دارد می‌رود و داریم همدیگر را از دست می‌دهیم. دیدم که آفتاب هم دارد مهاجرت می‌کند.

حالا چند روزی می‌شود که ماری‌جوانا ترک وطن کرده. ماری‌جوانا دیگر داستان نیست، واقعیتی است که معتادش شده‌م. همه جایم درد می‌کند. خاطراتم را به یاد نمی‌آورم و نمی‌دانم کجا هستم. نمی‌دانم چگونه من در چنین نافهمی ناعادلانه‌ای درگیر شدم. باورم نمی‌شود نفهمیدم، باورم نمی‌شود که دل من بوده باشد. معتاد شده‌م و هیچ کدام از این‌هایی که نوشتم هم باورم نمی‌شود که رخ داده باشند. تنها چیزی که هنوز باورش دارم و من را نه از روی دلخوشی یا امید، که با سرزنش‌هایش، سرپا نگه داشته، سرسختی و احمقیتی است که این دو سال در نشان ندادن حس و حالم به ماری‌جوانا داشتم. من حتا از او نخواستم که بماند و نرود. نه که نمی‌خواستم، فقط بلد نبودم. من واقعن احمقم، یک بازنده. می‌دانم.

می‌دانم که معتاد شده‌م. باید خودم را برای مدتی به تخت ببندم. باید باز دست بکشم از سبک زندگی‌م، از عاداتم و از کلیشه‌های این دو سال. انگار من دلدادگی را بلد نیستم، برای من ساخته نشده که، دلبری و دلدادگی برای کسانی است که قدرش را بدانند و ارزشش را بفهمند، برای کسانی است که در نشان دادنش دست و دلباز باشند، برایش کنشگر باشند و جان بدهند.
بله، این مدعیان در طلبش بی‌خبرانند، زان را که خبر شد خبری باز نیامد.

۱۱ بهمن – ۱۱:۴۵ شب ۱۵ بهمن ۹۴ خورشیدی | اتاق سبز

بابک نوین | Babak Novin