سالهای نوجوانی بود که شبها شلوارکی بلند میپوشیدم و پر از انگیزه، هدفون در گوش و با یک بطری آب به پارک تپهی پرواز میرفتم و در خلوتی و سکوت نیمهشب میدویدم. آن سالها هنوز تپهی پیر سعادتآباد را مانند امروز پوچ و بیهویت نساخته بودند و پر از آلاچیقها و پیادهروهای سنگفرش و آرامگاه شهید و تیرکهای نورافشان سفید نکرده بودند و هنوز استخر آبش پر از ماهیهای اصیل و لجنهای تنیده و نیلوفرهای آبی بکر و لاکپشتهای سالخورده بود، هنوز تپه – بر فراز شهر – معنای واقعی خود را داشت و تمامی آن فقط و فقط، سبزی و بوی چمن بود و از هر گوشهی آن چهارسوی شهر دیده میشد.
آن زمان هنوز آسمان آبی را برجهای نخراشیده پای تپه و آن سوتر، پاره نکرده بودند و میشد از کوه دماوند تا گورستان بهشت زهرا و پرواز پرندههای غولپیکر مهرآباد تا کوههای بیبیشهربانو و درختان ستمدیدهی سربه فلک کشیدهی جنگل سرخهحصار را به تماشا نشست. آن زمان هنوز زمستانها، برف تپه به بیشتر از یک متر میرسید و این باغ برف که به ابری خرامیده روی زمین میمانست، پس هفتهای و چند روزی درست مانند دریاچهای یخزده برای پاتیناژ میشد و پهنهی شمالی تپه که اکنون بریده و آسفالت شده تا پارکینگ کمتر از ۲۰ خودرو شود، هنوز پیست کوچکی برای سر خوردن با تیوب و سفره و پریدن هوا و هیجانها و لذتهای کوچک اما دوست داشتنی و بیپایان بود.
آن سالها من هنوز این چنین رخوت و خستگی به تنم نشسته بود و ورزش میکردم. شبها دور تپهی بزرگ را میدویدم و امیدوارانه خیال میبافتم. آن سالها پس از دویدن، روی چمنها دراز میشدم و زل زده به کوهها با آنها خیالی عجیب میساختم. نیمهشبها، در تاریکی و تنهایی، تنها کوهها بودند که زنده بودند، گویی. همان سالها بود که من فهمیدم کوهها واقعن زندهاند. کوهها احجام زندهای هستند که در تاریکی هر شب و زیر ماهتاب، بیدار میشوند، راه میروند، پچپچ میکنند و به شبنشینی میگذرانند. آن شبها کوهها همپای من میآمدند و تو گویی بادی که میوزید ساختهی تندی آنان بود. آنها با من همگفتار میشدند و شمارش دورهایی که پیرامون تپه میدویدم را به یادم میآوردند. سپس در خستگی من، بر فراز قلهها و کوهپایههایشان، میرقصیدند. همان زمان بود که من به بزرگی آنان پی بردم، به احجامی تیره و تاریک که تنها نور مهتاب آرامشان میکند و باد ساختهی سنگینی آنهاست.
درست است، احجام زندهی بزرگ و سنگینی وجود دارند که روزها به قامت کوههایی زمخت، بزرگوارانه، خاموش و آرام میمانند تا کسی، چیزی زیر سنگینی عظمتشان نادیده نماند و شبها آرام حرکت میکنند تا خنکای بادی نرم شوند بر چهرهی طبیعتی که آنها را نادیده نمیگیرد. شاید فکر کنید من از چیزی فرازمینی و آسمانی برایتان داستان بافتهم، اما باور بکنید یا نه، این داستانی زمینی و واقعی بود، از روزهای نوجوانی من و آنچه که میدیدم و راستش گاهی هنوز هم میبینم.
شما هم شبها به کوهها که خیره شوید، حتمن خواهید دیدشان.
۹ شب ۲۸ شهریور ۹۵ خورشیدی