۱. رانندگی در تهران سختیها و دشواری زیاد دارد. از ترافیک و شلوغی تا رانندگیهای بد. آسفالتهای ریخته و چالههای زمینی، دستاندازهای بیجا، ماشینهای دوبله پارک شده، میان خطوط نراندن و به هم چسبیدگی وسط ترافیک، بوقها و صدای آهنگ بلند، پیچیدنهای ناگهانی و در کل رانندههای خودخواه و بیملاحظه.
۲. اما اینها یک طرف، برای من دشواری دردآورتر، در چهارراهها رخ میدهد. آن هنگام که کودکی ۶ ساله در سوزش سردترین زمستان تهران به زور سر خود را به پنجره میرساند و از من میخواهد از او خرید کنم، گل یا آدامس یا دستمال فرقی ندارد، برای من کودکیش است که به باد میرود. یا هنگامی که بچهای ۱۲ ساله، در لعنتیترین گرمای تابستان میخواهد شیشه را تمیز کند و در نگاهش داغی بغض و شاید هم کینه رشد میکند.
۳. آدمی به امید زنده است و به تلاش پیروز. این را زیاد شنیدهم و راستش زیاد هم به کار بردهم. پرسش اینجاست، امید ما کجا و امید پسرک ۶ ساله و دخترک ۱۲ سالهی سر چهارراه کجا؟ تلاش ما کجا و شکنجهی گرمای تابستان و لمسی سرمای زمستان کجا؟ امید و تلاش کجای پازل زندگیهایشان را پر میکند؟ ما، من کجای پازل زندگی هستم؟
۴. در یکی از محلههای فقیر تهران برای نوجوانان محروم کارگاه فلسفه برای کودکان داشتم. این عکسم را نشان دادم و خواستم خودشان را آنجا تصور کنند و هر چه به ذهنشان میرسد ببافند و بگویند. یکی گفت «اینها ستارهن»، دیگری گفت «رویاهای آدمها هستن»، یکی پرسید «عمو دستتون میرسید بهشون؟» دوستش پاسخ داد «دست ما که به رویاها نمیرسه». یکی هم گفت «اینها سیارههای خوشبختی هستن، دورند».
۵. به راستی ما آن دورها و در سیارههای خوشبختی خانه کردهایم؟ نکند این بچهها آدم فضایی باشند؟ یا برعکس
پ.ن. عکس را در کاخ صلح در دیوان بینالمللی دادگستری در شهر لاهه گرفتم.