سالهای نوجوونی پرواز فرای ابرها، برای من شوق عجیبی داشت که اگه برادران رایت هواپیما رو اختراع نکرده بودن، یحتمل این شوق من رو به ساختنش وا میداشت.
با این حال هواپیما و چیزای دیگهای که باهاشون میشه توی آسمون موند، هرگز حسی که میخواستم رو نداشتند. تا یک یه روز نشستم تصویر ذهنی ساختم و خودمو فرای ابرها بردم. واقعیترین تصوری که میشد رو ساختم و به واقع فرای ابرها رفتم.
خوشحال شدم؟ نه راستش. اولش آره، اما خیلی نگذشت که توی ذوقم خورد. خیلی زود فهمیدم که فرای ابرها هم یک حد و یک مرز و کرانه. از تصورم بیرون زدم و انگار همه چیز پوچ بود.
دنیایی که من برای خودم ساخته بودم که حد و مرزی نداشت و پایان نداشت. تازه اون روز فهمیدم با خودم چه کردم و برای خودم چی ساختم. ترسیدم، اما خوب شد. اون روز معنای رها بودن رو فهمیدم و دوباره انتخابش کردم.
پ.ن: از اینجایی که منم، تو زیبایی.
نقطه، سر خط.
پ.ن.۲. عکس را در موزهی لوور پاریس گرفتم.