من فرار میکنم. من از هر چیزی که دوستش دارم فرار میکنم. من حتا از خوشبختی و روزهای خوش زندگی هم فرار میکنم. بگذارید برایتان داستان فرار را تعریف کنم. یادم میآید که ۹ ساله بودم و خانم خوشبخت، زن همسایهی گاهی مهربانمان، برایم گوجه پلو پخت. بار نخست در ۷ سالگیم، گوجه پلو را پیش خودش خورده بودم و مزهش عجیب زیر دهانم مانده بود. هم مزهی غذایش غریب خوشمزه بود و هم مزهی گولی که ازش خورده بودم. گولم زد، آن روزِ ۷ سالگی به بهانهی یک خوراکی خوشمزه، صدایم زد تا نردبان را به دیوار میان حیاطهایمان تکیه بدهم و سر ظهری برای آن که کسی از چرت نپرد، بی سر و صدا از حیاط پشتی به آشپزخانهش بروم و او را آنجا ببینم. البته من زیاد اهل شکم نبودم و از همان کودکی این ویژگی من اسباب نگرانی خانواده بود که بچهی دستهی گلشان، بسان چوب کبریتی میماند که با هر باد و نسیمی شاید فرار میکرد و به سرزمینهای دور میرفت و آنجا با نی قیلان اشتباهش میگرفتند. هرچند حالا هم نگرانی اشتهای من هنور سر جایش هست، این بار تمامی ندارد انگار و معدهم هی برایش جای بیشتر باز میکند.
برگردیم به داستان. آن روز من به انگیزهی خوردن خوراکی خوشمزه نبود که پیش خانم خوشبخت رفتم، حس کشف و لذت شورشی که در نخوابیدن اجباری نیمروزی بود، مرا به سوی آشپزخانهی او میبرد. هرچند او هم خوب بلد بود مرا گول بزند و من نفهمم. مثلن یک بار در همان ۷ سالگی من را با وعدهی خریدن لگو گول زد که همراهش به فروشگاه بروم و خرت و پرتهایش را تا خانه بار بکشم. تهش هم هرچه فروشگاه را گشتیم لگو نداشت و این گونه بود که نخرید، منم باورم شد که چون نبود نخرید، اما بعدها فهمیدم که هرگز در یک فروشگاه مواد خوراکی و نوشیدنی، لگو نمیفروشند و این را خود خانم خوشبخت حتمن میدانست و گولم زده بود. آن روز هم مرا نه با عنوان خوراکی، بلکه با پیام مخفیانهش از پنجرهی پشتی و تشویق به فرار از چرت ظهر و ماجراجویی پریدن از روی دیوار و دیدن پنهانیش و وعدهی چیزی هیجانانگیز، گول زد. من از همان کودکی هم از کارهای هیجانی و ماجرایی خوشم میآمد. همین شد که درست ۱۵ دقیقه پیش از زنگ کوک ساعت مادر و بیدار شدنش، پنهانی از پایین پتو خودم را بیرون کشیدم، کفشهایم را به دست گرفتم و پابرهنه راهی حیاط و آشپزخانهی خوشبخت شدم. تا رسیدم، من را روی صندلی نشاند و در برابرم روی میز آشپزخانهش بشقابی قرمز رنگ گذاشت. گوجه پلو بود. در آغاز کمی بدم آمد و به نیتش شک کردم، اما از روی معصومیت کودکانهم دل سپردم به خوشی نیرنگش و همزمان با تعریفهای آب و لعابدارش از گوجه پلو، قاشقی از آن خوردم. باید بگویم که برای آن روزهای بیتجربگی غذایی زندگیم، گوجه پلو معرکه بود، درست مانند بستنی قیفیهای آن دوران در دهانم آب میشد و مانند صدای چیپسهای آن زمان زیر دندانهایم حسش میکردم. خوشمزه بود و من غرقش شده بودم. با آرامش و حوصله و لذت همهی بشقاب را خوردم، اما تمام که شد تازه یادم آمد که مادر دیگر حتمن از خواب بلند شده و من اگر زودی خود را به او نرسانم، با ساینا خواهر بزرگترم راهی سینما میشود و همان گونه که گفته بود، مرا نمیبرد، زیرا فیلمش مناسب سن من نبود. همهی خیال و فکرم را، هول و نگرانی عجیبی گرفت و دلدرد گرفتم. با ناامیدی تندی بلند شدم که بروم اما حالا مگر خانم خوشبخت ول میکرد، ناز و افادهای عجیب گرفته بود که اگر با همین سن و سالم برایم دوباره آن را تکرار کند، میگویم حتمن به من نظری دیگر دارد. عشوه میریخت و با غمزه و غمزده میگفت مگر غذایش بدمزه بوده که این طوری فنری پریدم که بروم. برایش که داستان سینما را توضیح دادم، باز و این بار جدیتر و حتا کمی خشن اصرار کرد که باید بمانم و از غذایش بیشتر بخورم. اما از من انکار و از او اصرار آن چنان زیاد شد که من دیگر دوزاریم افتاد. همه اینها نقشهای پلیدانه از سوی مادر من و خانم خوشبخت بود تا من حواسم پرت شود و نفهمم مادر و ساینا به سینما میروند. گول خورده بودم. عجیب و به شکلی سادهلوحانه و حتا بسیار احمقانه گول خورده بودم و هیچ راهی برای جبران این شکست نمانده بود. انگار که گوجهها به دیوارهی معدهم چنگ میزدند و مرا زمینگیر میکردند، انگار که خیانتی بزرگتر از آن در دنیا رخ نداده بود. هرچه زور داشتم زدم و دویدم و تا از در کوچهی خانهی خوشبخت بیرون زدم، ماشینمان را دیدم که در افق کوچه محو شد و رفت.
ماشینمان رفت و من ماندم و ظهری غمزده و سیاه از رسوایی خیانت. مگر میشد، مگر ممکن بود که اینطور ناجوانمردانه مرا بگذارند و بگذرند. مادر گفته بود که به هیچ عنوان مرا نخواهد برد و منم گفته بودم به هر شکل شده با آنها میروم، اما حالا من در بازی پستی، گول و شکست خورده بودم و داشتم گوجه بالا میآوردم. دم در حیاط خانهیمان نشستم و راستش کمی اشک بیصدا هم ریختم. نگاهم مانده بود به ته کوچه، به پرتوی آفتابی که درست در چشمان من خانه کرده بود و داشت کورم میکرد. کمی که گذشت، انگار آسمان دلش برایم سوخته باشد، ابرها آمدند و میان من و خورشید فاصله انداختند و کمی هم نم باران آمد. من آن روز ۷ سالگی گول خوردم و از آن بعد به خودم قول دادم که گول نخورم. دو سال بعدش که خانم خوشبخت باز به کشف چیزی هیجانانگیز و پنهانی دعوتم کرد، نرفتم و پس از اصرار فراوان و ناتوانیاش در جذب من، آن قدر درمانده شد که گفت برایم گوجهپلو پخته. حتا گوجهپلو را خانهیمان آورد که با هم بخوریم، اما من فرار کردم و از خانه بیرون زدم. تا جایی که یادم میآید، آن روز بار نخستی بود که فرار میکردم؛ تابستان ۹ سالگی.
هرچند بعید میدانم که داستان فرار کردنهای من تنها از سر همان روز باشد، اما چند روز پیش یک نوشتهی روانشناسی میخواندم که میگفت علت مشکلات بزرگی، در کودکی ریشه دارد. شاید داستان آن روز تنها بخشی از علتها باشد. باید اعتراف کنم که داستان فرار من بزرگتر از این حرفهاست. من از هرچیزی فرار میکنم، شاید چون فکر میکنم بهتری وجود دارد و من نباید کارتهایم را بسوزانم. البته این ربطی به پرفکشنیسم و کمالگرایی ندارد. من حتا هنگامی که تنها یک گزینه وجود داشته باشد هم از آن فرار میکنم. من از خواب لذت میبرم، اما از آن فرار میکنم. من بیکار و بیپول هم که باشم، حتا زمانی که در مصاحبهی کاری خوب و پردرآمد و دلخواه پذیرفته شده باشم، از آن فرار میکنم. من تنهایی را دوست دارم، اما از آن فرار میکنم. من خوشی با دوستانم را دوست دارم، اما از آن فرار میکنم. من سالهاست عاشق شنا هستم، اما حتا از حمام رفتن هم فرار میکنم. من عاشق سفرم، به ویژه سفر بکپکی، اما شب پیش از سفر حاضرم هرکاری کنم که سفر نروم. من سالها عاشقانه موسیقی کار کردم، اما یک روز بلخره توانستم از آن فرار کنم و سازم را گوشهی اتاقم مانند تابلوهای هنریِ روی دیوار گالریها، بایگانی کنم. راستش من کلی پیراهن و شلوار و شال و کراوات دارم که شاید یک بار بیشتر هم نپوشیده باشم؛ فکر کنم در این مورد بیشتر از هر چیزی موفق به فرار بودهم. من دوست دارم نوشتههایم را افراد بیشتری بخوانند و دیده شوم، اما حتا از دو دوستی که خواهان چاپ نوشتههایم در روزنامه و چاپ یکی از رمانهایم شدهاند هم، فرار میکنم، از کتابی که پایینش نام من، خورده باشد هم فرار میکنم.
من حتا از فکر هم فرار میکنم. گاهی هم که کنترل مغزم را از دست میدهم و برای چند ساعت، پشت سر هم، به ویژه در شبها، فکرم داستان و خیال و ایده میبافد، جوری فکرم را راهبری میکنم که تهش کشته شوم تا دیگر فکر نکنم؛ اگر این روش هم چاره نشد، بلند میشوم و ورزش میکنم، میدوم، آن هم نصف شبی. من از دعوا، از نفرت، از بدی، از دروغ، از خیانت فرار میکنم. هرچند دعوا میکنم، گاهی از آدمها، به ویژه خودم بدم میآید، زمانهایی آزاردهنده میشوم، گاهی راست نمیگویم و گاهی هم به خودم خیانت میکنم.
راستش سخت است این را بگویم، اما خب حقیقت دارد: من از هر دختری که دوستش داشته باشم هم، پس از مدتی کوتاه فاصله میگیرم و فرار میکنم.
میدانم عجیب است، میدانم شاید تاکنون چند عنوان و مشکل روانی دربارهی من به ذهنتان آمده، اما من روانی نیستم، مشکلی هم ندارم. مدلم این است، آزارم میدهد، اما گاهی هم بد نیست که آدم فرار کند.
همهی اینها را نوشتم تا برسم به این تکه از داستان: من عاشق نویسندگیم، اما از نوشتن هم فرار میکنم. به ویژه از نوشتن داستان کوتاه. اصلن همین داستان فرار هم خودش فرار است دیگر. فرار از نوشتن یک سری چیزهای دیگر، فرار از نوشتن خیلی از داستانها، خیلی از روزها، خیلی از فکرها و خیلی از خیالها، باعث شد تا این داستان را سر هم کنم و بنویسم. فکر کنم خوب نوشتم و بله، توانستم فرار کنم.
۱۱ شب ۱ بهمن ۱۳۹۴ خورشیدی | اتاق سبز